گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تفسیر المیزان
جلد نوزدهم
سوره منافقون آيات 8 - 1


بـسـم اللّه الرحـمـن الرحـيـم اذا جـاءك المـنـافـقـون قـالوا نـشـهـد انـك لرسـول اللّه و اللّه يـعـلم انـك لرسـوله و اللّه يـشـهـد ان المنافقين لكذبون (1) اتخذوا ايمانهم جنة فصدوا عن سبيل اللّه انهم ساء ما كانوا يعملون (2) ذلك بانهم آمنوا ثم كفروا فـطـبـع عـلى قـلوبـهـم فـهم لا يفقهون (3) و اذا رايتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقـولهـم كـانـهـم خـشـب مـسندة يحسبون كل صيحه عليهم هم العدو فاحذرهم قتلهم اللّه انى يـوفـكـون (4) و اذا قـيـل لهـم تـعـالوا يـسـتـغـفـر لكـم رسول اللّه لووا رؤ سهم و رايتهم يصدون و هم مستكبرون (5) سواء عليهم استغفرت لهم ام لم تـسـتـغـفر لهم لن يغفر اللّه لهم ان اللّه لا يهدى القوم الفسقين (6) هم الذين يقولون لاتـنـفـقـوا عـلى مـن عـنـد رسـول اللّه حـتـى يـنـفضوا و لله خزائن السموات و الارض ولكن المـنـافـقـيـن لا يـفـقـهـون (7) يـقـولون لئن رجـعـنـا الى المـديـنـه ليـخـرجـن الاعـز مـنـهـا الاذل و لله العزة و لرسوله و للمؤ منين و لكن المنفقين لا يعلمون (8)



ترجمه آيات
به نام خداوند بخشنده مهربان . اى رسول ما چون منافقان (رياكار) نزد تو آمده گفتند كه ما به يقين و حقيقت گواهى مى دهيم كه تو رسول خدايى (فريب مخور) خدا مى داند كه تو رسـول اويى . و خدا گواهى مى دهد كه منافقان (سخن به مكر و خدعه و) دروغ مى گويند (1).
قسم هاى (دروغ ) خود را سپر جان خويش (و مايه فريب مردم ) قرار داده اند تا بدينوسيله راه خدا را (بروى خلق ) ببندند (بدانيد اى اهل ايمان ) كه آنچه مى كنند بسيار بد مى كنند (2).
بـراى آن (نـفـاق و دروغ ) كـه آنـهـا (بـر زبـان ) ايـمـان آوردنـد و سـپـس (بـدل ) كـافر شدند خدا هم مهر (قهر و ظلمت ) بر دلهايشان نهاد تا هيچ (از حقايق ايمان ) درك نكنند (3).
اى رسـول تـو چـون (از بـرون ) كـالبد جسمانى آن منافقان را مشاهده كنى (به آراستگى ظـاهـر) تـو را بـه شـگـفـت آرنـد و اگر سخن گويند (بس چرب زبانند) به سخنهايشان گوش فرا خواهى داد (ولى از درون ) گويى كه چوبى خشك بر ديوارند (و هيچ ايمان و معرفت ندارند و چون در باطن نادرست و بدانديشند) هر صدائى بشنوند بر زبان خويش پـنـدارنـد. اى رسـول (بـدانـكـه ) دشـمـنـان (ديـن و ايمان ) به حقيقت اينان هستند از ايشان برحذر باش ، خدايشان بكشد چقدر (به مكر و دروغ ) از حق باز مى گردند (4).
و هرگاه به آنها گويند بياييد تا رسول خدا براى شما از حق آمرزش طلبد سر بپيچند و بنگرى كه با تكبر و نخوت روى مى گردانند(5).
اى رسول تو از خدا براى آنان آمرزش بخواهى يا نخواهى به حالشان يكسان است ، خدا هـرگـز آنـهـا را نـمى بخشد كه همانا قوم نابكار فاسق را خدا هيچ وقت (به راه سعادت ) هدايت نخواهد كرد (6).
ايـنـهـا هـمـان مـردم بـدخـواهـنـد كـه مـى گـويـنـد بـر اصـحـاب رسول انفاق مال مكنيد تا از گردش پراكنده شوند در صورتى كه خدا را گنجهاى زمين و آسمانها است لكن منافقان درك آن نمى كنند (7).
آنـهـا (پـنـهـانـى ) مـى گـويـنـد اگـر بـه مـديـنه مراجعت كرديم البته بايد (يهوديان ) اربـابـان عـزت و ثـروت مـسـلمـانـان ذليـل را از شـهـر بـيـرون كـنـنـد و حـال آنـكـه عـزت مـخـصـوص خدا و رسول و اهل ايمان است و ليكن منافقان از اين معنى آگاه نيستند (8).
بيان آيات
ايـن سـوره وضـع مـنـافـقـيـن را تـوصيف مى كند، و آنان را به شدت عداوت با مسلمين متهم سـاخـتـه ، رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) را دستور مى دهد، تا از خطر آنان بـرحذر باشد، و مؤ منين را نصيحت مى كند به از كارهايى كه سرانجامش نفاق بپرهيزند، تـا به هلاكت نفاق دچار نگردند، و كارشان به آتش دوزخ منجر نشود. اين سوره در مدينه نازل شده است .



اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انك لرسول اللّه و اللّه يعلم انك لرسوله و اللّه يشهد ان المنافقين لكاذبون




كـلمـه (مـنافق ) اسم فاعل از باب مفاعله از ماده (نفاق ) است ، كه در عرف قرآن به معناى اظهار ايمان و پنهان داشتن كفر باطنى است .
كـاذب بـودن مـنـافـقـان در شـهادت به رسالت پيامبر(ص ) از باب كذب مخبرى بوده است
و كلمه (كذب ) به معناى دروغ است كه ضد راستى است . و حقيقتش عبارت است از اينكه خـبـرى كـه گوينده مى دهد با خارج مطابقت نداشته باشد، پس (صدق ) و (كذب ) وصـف خـبـر اسـت . ولى چـه بـسـا مطابقت (در صدق ) و مخالفت (در كذب ) به حسب اعـتـقـاد خـبـر دهنده را هم صدق و كذب مى نامند، در نتيجه خبرى كه بر حسب اعتقاد خبر دهنده مـطـابـق بـا واقع باشد، صدق مى نامند، هر چند كه در واقع مطابق نباشد، و مخالفت خبر بـه حـسـب اعـتـقـاد خـبـر دهـنـده را دروغ مـى نـامـنـد، هـر چند كه در واقع مخالف نباشد. نوع اول را صدق و كذب خبرى ، و نوع دوم را صدق و كذب مخبرى مى گويند.
پـس ايـنـكـه فـرمـود: (اذا جـاءك المـنـافـقـون قـالوا نـشـهـد انـك لرسـول اللّه ) حـكـايـت اظـهـار ايـمان منافقين است كه گفتند شهادت مى دهيم كه تو حتما رسـول خـدايـى ، چـون ايـن گفتار ايمان به حقانيت دين است كه وقتى باز شود ايمان به حـقـانـيت هر دستورى است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) آورده ، و ايمان به وحـدانـيـت خـداى تـعـالى و بـه مـعـاد اسـت ، و ايـن هـمـان ايـمـان كامل است .
و ايـنـكـه فـرمـود: (و اللّه يـعـلم انـك لرسـوله ) تثبيتى است از خداى تعالى نسبت به رسـالت رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ). و اينكه با وجود وحى قرآن و مخاطبت قـرآن بـا رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) كه كافى در تثبيت رسالت آن جناب بـود و مـع ذلك بـه ايـن تـثـبـيـت تصريح كرد، براى اين است كه قرينه اى صريح بر كـاذب بـودن مـنـافـقـيـن بـاشد، از اين جهت كه بدانچه مى گويند معتقد نيستند، هر چند كه گفتارشان يعنى رسالت آن جناب صادق است ، پس منافقين در گفتارشان كاذبند به كذب مـخـبرى ، نه به كذب خبرى ، پس جمله (و اللّه يشهد ان المنافقين لكاذبون ) منظورش كذب مخبرى است نه كذب خبرى .



اتخذوا ايمانهم جنه فصدوا عن سبيل اللّه ...



كلمه (ايمان ) - به فتح همره - جمع (يمين ) است و به معناى سوگند مى باشد. و كـلمه (جنه ) - به ضمه جيم - به معناى سپر است ، و منظور از سپر معناى مجازى آن اسـت ، يـعـنـى هـر چـيـزى كـه انـسـان با آن حفظ شود. و كلمه (صد) - به تشديد دال - هم به معناى جلوگيرى مى آيد، و هم به معناى اعراض ، و بنابر معناى دوم مراد اين است كه منافقين از راه خدا - كه همان دين باشد - اعراض نمودند. و گاهى هم به معناى برگرداندن مى آيد. و بنابر اين ،
مراد از جمله مورد بحث مى شود كه : منافقين عامه مردم را از راه دين برگرداندند، در حالى كه خود را در پشت سپر سوگندهاى دروغينشان حفظ كردند.
و مـعناى آيه مى شود كه : منافقين سوگندهاى دروغين خود را وقايه و سپر خود قرار داده ، از راه خـدا و ديـن او اعراض نمودند، و يا به مقدارى كه توانستند امور را فاسد و وارونه ساختند، و بدين وسيله مردم را از دين خدا برگرداندند.
و جـمـله (انـهـم سـاء مـا كـانـوا يـعـمـلون ) تـقـبـيـح اعـمـال منافقين است ، اعمالى كه به طور استمرار -از روزى كه دچار نفاق شدند تا روز نزول سوره - مرتكب شده بودند.
مـنـظـور ايـنـكـه دربـاره مـنـافـقـين فرموده : (آمنوا ثم كفروا فطبع على قلوبهم ...)



ذلك بانهم امنوا ثم كفروا فطبع على قلوبهم فهم لا يفقهون




اشـاره بـا كـلمـه (ذلك ) - بـه طـورى كـه گـفـتـه انـد - بـه زشـتـى اعـمـال ايـشـان اسـت . بـعـضـى هـم گـفـتـه انـد اشـاره بـه هـمـه مـطـالب قـبـل است ، يعنى دروغگويى ، و سپر قرار دادن سوگند دروغ ، و برگرداندن مردم از راه خدا، و اعمال زشت منافقين .
و مـنـظـور از ايـنـكـه فرمود ايمان آوردند همان شهادت زبانى به يگانگى خدا و رسالت رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) اسـت ، كـه سـپـس در بـاطـن دل از ايـمـان بـه خـدا شـدنـد، هـمـچنان كه در جاى ديگر فرموده : (و اذا لقوا الذين امنوا قالوا امنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزون ).
البـتـه بـعـيـد هـم نيست كه در بين منافقين كسانى بوده باشند كه ايمان اولشان حقيقى و جدى بوده ، ولى بعدا از دين برگشته باشند، و اين ارتداد خود را از مؤ منين پنهان نموده ، در بـاطـن بـه مـنـافـقـيـن پـيـوسـتـه بـاشـنـد، و مـثـل آنـان مـنـتـظـر گـرفـتـارى رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و مؤ منين شده باشند، همچنان كه از آيات سوره تـوبه نظير آيه زير همين معنا به نظر مى رسد: (فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يـلقـونـه بـمـا اخـلفـوا اللّه مـا وعـدوه ) و نيز در آيه زير از منافقينى كه از همان آغاز، ايمان در دلهايشان داخل نشده تعبير كرده به اينكه (و كفروا بعد اسلامهم ).
بـنـابـراين ، پس ظاهر چنين به نظر مى رسد كه منظور از جمله (امنوا ثم كفروا) اظهار شهادتين باشد،
اعم از اينكه از صميم قلب و ايمان درونى باشد، و يا تنها گفتار بدون ايمان درونى ، و كـافـر شـدنـشـان بـديـن جـهـت بوده باشد كه اعمالى نظير استهزاء به دين خدا، و يا رد بـعـضـى از احـكـام آن مـرتـكـب شـده باشند، و نتيجه اش خروج ايمان - اگر واقعا ايمان داشته اند - از دلهايشان بوده .
معناى اينكه خداوند بر دل هاى منافقين مهر زده
و جمله (فطبع على قلوبهم فهم لا يفقهون ) نتيجه گيرى عدم فهم منافقين است از مهرى كـه بـه دلهـايـشـان خـورده ، و ايـن نـتـيـجـه گـيـرى بر آن دلالت دارد كه طبع و مهر به دل خوردن باعث مى شود ديگر دل آدمى حق را نپذيرد، پس چنين دلى براى هميشه مايوس از ايمان و محروم از حق است .
حـال بـبـيـنـيـم مـهـر بـه دل خـوردن يـعـنـى چـه ؟ يـعـنـى هـمـيـن كـه دل بـه حـالتـى در آيد كه ديگر پذيراى حق نباشد، و حق را پيروى نكند، پس ‍ چنين دلى قـهـرا تـابـع هـواى نـفـس مـى شـود، هـمـچـنان كه در جاى ديگر فرموده : (طبع اللّه على قـلوبـهم و اتبعوا اهواءهم ) و نيز نتيجه ديگرش اين است كه حق را نفهمد و نشنود، و به آن عـلم و يـقـيـن پـيدا نكند، همچنان كه فرموده : (و طبع على قلوبهم فهم لا يفقهون ) و نـيـز فـرموده : (و نطبع على قلوبهم فهم لا يسمعون )، و نيز فرموده : (و طبع اللّه عـلى قلوبهم فهم لا يعلمون ) و به هر حال بايد دانست كه خداى تعالى ابتداء مهر بر دل كـسـى نـمـى زنـد، بـلكـه اگـر چـنـيـن مـى كـنـد بـه عـنوان مجازات است ، چون مهر بر دل زدن گـمـراه كـردن است ، و اضلال جز بر اساس مجازات به خداى تعالى منسوب نمى شود، كه اين معنا مكرر درتفسير بيان شد.



و اذا رايتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم ...



ظاهرا خطاب و چون ايشان را ببينى و سخنان ايشان را مى شنوى ، خطاب به شخص معينى نيست ، بلكه خطابى است عمومى به هر كس كه ايشان را ببيند، و سخنان ايشان را بشنود، چون منافقين همواره سعى دارند ظاهر خود را بيرايند، و فصيح و بليغ سخن بگويند. پس تـنـهـا رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليه و آله وسلم ) مورد خطاب نيست . و منظور اين است كه بفهماند منافقين چنين وضعى به خود مى گيرند: ظاهرى فريبنده ، و بدنى آراسته دارند بـه طـورى كـه هـر كـس بـه آنـان بـرخـورد كـند از ظاهرشان خوشش مى آيد، و از سخنان شمرده و فصيح و بجاى آنان لذت مى برد،
و دوسـت مـى دارد بـه آن گـوش فرا دهد، از بس كه شيرين سخن مى گويند و گفتارشان نظمى فريبنده دارد.
مراد از توصيف منافقين به اينكه (كانهم خشب مسندة )
(كـانـهم خشب مسنده ) - درجمله منافقين را به حسب باطنى كه دارند مذمت مى كند. و كلمه (خشب ) - به ضمه خاء و شين - جمع كلمه (خشبه ) است ، كه به معناى چوب است . و مـصـدر تـسـنـيد كه كلمه مسنده اسم مفعول آن مصدر است ، به معناى آن است كه چيزى را طـورى نـصـب كـنـى كـه بـر چـيـز ديـگـرى نـظـيـر ديـوار و مثل آن تكيه داشته باشد.
جمله مورد بحث در مقام مذمت منافقين ، و متمم جمله سابق است ، مى خواهد بفرمايد: منافقينى كه اجـسـامى زيبا و فريبنده و سخنانى جاذب و شيرين دارند، به خاطر نداشتن باطنى مطابق ظـاهـر، در مـثـل مـانـنـد چـوبـى مـى مانند كه به چيزى تكيه داشته باشد و اشباحى بدون روحند، همان طور كه آن چوب نه خيرى دارد، و نه فائده بر آن مترتب مى شود، اينان نيز همين طورند چون فهم ندارند.
(يحسبون كل صيحه عليهم ) - اين جمله مذمت ديگرى است از ايشان ، مى فرمايد منافقين از آنـجـا كه در ضمير خود كفر پنهان دارند، و آن را از مؤ منين پوشيده مى دارند، عمرى را بـا ترس و دلهره و وحشت بسر مى برند كه مبادا مردم بر باطنشان پى ببرند، به همين جـهـت هـر صـيـحه اى كه مى شنوند خيال مى كنند عليه ايشان است ، و مقصود صاحب صيحه ايشان است .
(هـم العـدو فاحذرهم ) - يعنى ايشان در عداوت با شما مسلمانان به حد كاملند، براى ايـنـكـه بـدتـريـن دشمن انسان آن كسى است كه واقعا دشمن باشد، و آدمى او را دوست خود بپندارد.
(قـاتـلهـم اللّه انـى يـوفـكـون ) - ايـن جـمـله نـفـريـنـى اسـت بـر مـنـافـقـيـن بـه قتل ، كه شديدترين شدائد دنيا است . و اى بسا اگر نفرمود (قتلهم الله - خدا آنان را بكشد) و باب مفاعله را بكار برد، براى همين افاده شدت بوده است .
ولى بعضى از مفسرين گفته اند: منظور از مقاتله در اين آيه طرد و دور كردن از رحمت است . بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه اند: عبارت مورد بحث نفرين نيست ، بلكه جمله اى است خبرى مى خـواهـد بـفـرمايد: منافقين مشمول لعنت و طرد هستند، و اين مشموليت براى آنان مقرر و ثابت اسـت . بـعـضـى ديگر گفته اند: اين كلمه به منظور برانگيختن تعجب در شنونده به كار مـى رود، مـثـلا مى گويند (قاتله اللّه ما اشعره - فلانى چه شاعر زبردستى است ). ولى آنچه از سياق به دست مى آيد، همان وجهى است كه ما بيان كرديم .
(انى يوفكون ) - اين جمله براى انگيختن تعجب شنونده است ، مى فرمايد: چگونه از حـق روى بـرمـى گردانند؟ بعضى هم گفته اند: صرف توبيخ و سركوب كردن است ، و جنبه استفهام ندارد.
اوصاف و احوالى ديگر از منافقين




و اذا قيل لهم تعالوا يستغفر لكم رسول اللّه لووا روسهم ...



كـلمـه (تـلويـه ) كـه مـصـدر فـعـل (لووا) مـى بـاشـد، مـصـدر بـاب تـفـعـيـل از مـاده (لوى ) و مـصـدر ثـلاثـى مـجـردش (لى ) اسـت ، كـه بـه مـعـنـاى ميل و انحراف است .
و مـعـنـاى عـبـارت ايـن اسـت كـه : وقـتـى بـه مـنـافـقـيـن گـفـتـه مـى شـود بـيـايـيـد تـا رسـول اللّه براى شما از خدا طلب آمرزش كند - اين پيشنهاد وقتى به آنان داده مى شده كه فسقى يا خيانتى مرتكب مى شدند و مردم از آن با خبر مى گشتند - از روى اعراض و اسـتـكبار سرهاى خود را بر مى گردانند و تو آنان را مى بينى كه از پيشنهاد كننده روى گردانيده ، از اجابت او استكبار مى ورزند.



سواء عليهم استغفرت لهم ام لم تستغفرلهم لن يغفر اللّه لهم ...



يعنى چه براى ايشان استغفار بكنى و چه نكنى ، برايشان يكسان است . و يكسانى كنايه از اين است كه فائده اى بر اين كار مترتب نمى شود. پس معناى آيه اين است كه : استغفار تو سودى به حالشان ندارد.
(ان اللّه لا يـهـدى القـوم الفـاسـقـيـن ) - ايـن جـمـله مـضـمـون آيـه را تـعـليـل نـموده ، مى فهماند: اگر گفتيم خدا هرگز ايشان رانمى آمرزد علتش اين است كه آمـرزش ، خـود نـوعـى هـدايـت بـه سـوى سـعادت و بهشت است ، و منافقين فاسقند، و از زى عـبوديت خدا خارجند، چون در نهان خود كفر پنهان كرده اند، و خدا بر دلهايشان مهر زده ، و هرگز مردم فاسق را هدايت نمى كند.



هم الذين يقولون لا تنفقوا على من عند رسول اللّه حتى ينفضوا...



كـلمـه (يـنـفضوا) مضارعى است كه از مصدر (انفضاض ) گرفته شده ، و انفضاض بـه مـعـنـاى مـتـفرق شدن است ، و معناى آيه اين است كه : منافقين همان كسانى هستند كه مى گـويـنـد مـال خـودتـان را بـر مـؤ مـنـيـن فـقـيـر كـه هـمـواره دور رسول اللّه را گرفته اند انفاق نكنيد، چون آنها دور او را گرفته اند تا ياريش كنند، و اوامـرش را انفاذ، و هدفهايش را به كرسى بنشانند، و وقتى شما به آنها كمك نكرديد از دور او متفرق مى شوند و او ديگر نمى تواند بر ما حكومت كند.
(و لله خـزائن السـمـوات و الارض ) - ايـن جـمـله پاسخ از گفته هاى منافقين است كه گـفـتـنـد (لا تنفقوا). مى فرمايد: دين ، دين خدا است و خدا براى پيشبرد دين خود احتياج بـه كـمك منافقان ندارد. او كسى است كه تمامى خزينه هاى آسمان و زمين را مالك است ، از آن هر چه را بخواهد و به هر كس بخواهد انفاق مى كند. پس اگر بخواهد مى تواند مؤ منين فـقير را غنى كند، اما او همواره براى مؤ منين آن سرنوشتى را مى خواهد كه صالح باشد، مـثـلا آنـان را بـا فـقر امتحان مى كند و يا با صبر به عبادت خود وا مى دارد، تا پاداشى كريمشان داده ، به سوى صراط مستقيم هدايتشان كند، ولى منافقان اين را نمى فهمند.
ايـن اسـت مـعـنـاى (و ليـكـن مـنـافقين نمى فهمند) يعنى وجه حكمت اين را نمى دانند. ولى بعضى احتمال داده اند كه معناى آيه اين باشد كه : منافقين نمى دانند خزائن عالم به دست خدا است ، و او رازق همه است ، و غير او رازقى نيست ، پس اگر بخواهد مى تواند فقراء را غنى سازد ليكن منافقين پنداشته اند غنى و فقر به دست اسباب است ، در نتيجه اگر به مؤ منين فقير انفاق نكنند مؤ منين ، رزقى پيدا نخواهند كرد.



يـقـولون لئن رجـعـنـا الى المـديـنـه ليـخـرجـن الاعـز مـنـهـا الاذل و لله العزه و لرسوله و للمؤ منين و لكن المنافقين لا يعلمون




گـويـنـده ايـن سـخـن و هـمـچـنـيـن سـخـنـى كـه آيـه قـبـل حـكايتش كرد، عبداللّه بن ابى بن سـلول بـود. و اگـر نگفت من وقتى به مدينه برگشتم چنين و چنان مى كنم و گفت ما چنين و چـنـان مـى كـنـيـم بـراى ايـن بـوده كـه هـمـفـكـران خـود را كـه مـى دانـد از گـفـتـه او خوشحال مى شوند با خود شريك سازد.
و مـنـظـورش از (آنـكـه عـزيـزتـر اسـت ) خـودش اسـت ، و از (آنـكـه ذليـل تـر است ) رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مى خواسته با اين سخن خود، رسـول خـدا راتـهـديـد كـنـد بـه اينكه بعد از مراجعت به مدينه آن جناب را از مدينه خارج خـواهـد كـرد. ولى مـنافقين نمى دانند كه عزت تنها خاص خدا و رسولش و مؤ منين است ، در نـتيجه براى غير نامبردگان چيزى به جز ذلت نمى ماند، و يك چيز ديگر هم بار منافقين كـرد، و آن نـادانـى اسـت ، پـس مـنـافـقـيـن بـه جـز ذلت و جهل چيزى ندارند.
بحث روايتى
(روايـــاتـــى دربـــاره مـــاجـــراى رفـــتـار و گـفـتـار مـنـافـقـانـه عـبـدالله ابـن ابـى ونزول آيات مربوطه )
در مـجـمـع البـيـان مـى گـويـد: ايـن آيـات دربـاره عـبـداللّه بـن ابـى مـنـافـق و همفكرانش نـازل شـده ، و جـريـان از ايـن قـرار بـود كـه بـه رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) خبر دادند قبيله بنى المصطلق براى جنگ با آن جـنـاب لشـكـر جـمـع مـى كنند، و رهبرشان حارث بن ابى ضرار پدر زن خود آن حضرت ، يـعـنـى پدر جويريه ، است . رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) چون اين را بشنيد بـا لشـكـر بـه طـرفـشـان حركت كرد، و در يكى از مزرعه هاى بنى المصطلق كه به آن مـريسيع مى گفتند، و بين درياى سرخ و سرزمين قديد قرار داشت با آنان برخورد نمود، دو لشـكـر بـه هـم افتادند و به قتال پرداختند. لشكر بنى المصطلق شكست خورد، و پا بـه فـرار گـذاشـت ، و جـمـعـى از ايـشـان كـشـتـه شـدنـد. رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) اموال و زن و فرزندشان را به مدينه آورد.


در همين بينى كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بر كنار آن آب لشكرگاه كرده بـود، نـاگـهـان آبـرسـان انصار از يك طرف ، و اجير عمر بن خطاب كه نگهبان اسب او و مـردى از بـنى غفار بود از طرف ديگر كنار چاه آمدند تا آب بكشند. سنان جهنمى آبرسان انـصـار و جـهـجـاه بـن سـعيد غلام عمر (به خاطر اينكه دلوشان به هم پيچيد) به جان هم افـتادند، جهنى فرياد زد اى گروه انصار، و جهجاه غفارى فرياد برآورد اى گروه مهاجر (كمك كمك ).
مردى از مهاجرين به نام جعال كه بسيار تهى دست بود به كمك جهجاه شتافت (و آن دو را از هـم جـدا كـرد). جـريـان بـه گـوش عـبـداللّه بـن ابـى رسـيـد، بـه جـعـال گـفت : اى بى حياى هتاك چرا چنين كردى ؟ او گفت چرا بايد نمى كردم ، سر و صدا بـالا گـرفـت تـا كـار بـه خـشـونـت كـشيد، عبداللّه گفت : آن كسى كه بايد به احترام او سوگند خورد، چنان گرفتارت بكنم كه ديگر، هوس چنين هتاكى را نكنى .
عـبد اللّه بن ابى در حالى كه خشم كرده بود به خويشاوندانى كه نزدش بودند - كه از آن جمله زيد بن ارقم بود - گفت : مهاجرين از ديارى ديگر به شهر ما آمده اند، حالا مى خـواهـنـد مـا را از شـهـرمان بيرون نموده با ما در شهر خودمان زورآزمايى مى كنند، به خدا سوگند مثل ما و ايشان همان مثلى است كه آن شخص گفت :
(سـمـن كـلبـك يـاكلك - سگت را چاق كن تا خودت را هم بخورد). آگاه باشيد به خدا اگـر بـه مدينه برگشتيم تكليفمان را يكسره خواهيم كرد، آن كس كه (عزيزتر) است ذليـل تـر را بـيـرون خـواهـد نـمـود، و مـنـظـورش از كـلمـه عـزيـزتـر خـودش ، و از كـلمـه (ذليل تر) رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بود.
سـپـس رو بـه حـاضـران كـرد، و گـفـت : ايـن كارى است كه شما خود بر سر خود آورديد، مـهاجرين را در شهر خود جاى داديد، و اموالتان را با ايشان تقسيم كرديد، امروز مزدش را بـه شـمـا مـى دهـنـد، بـه خـدا اگـر پـس مـانـده غـذايـتـان را بـه جـعـال ها نمى داديد، امروز سوار گردنتان نمى شدند، و گرسنگى مجبورشان مى كرد از شهر شما خارج گشته به عشاير و دوستان خود ملحق شوند.
در ميان حاضران از قبيله عبد اللّه ، جوان نورسى بود به نام (زيد بن ارقم ) وقتى او ايـن سـخنان را شنيد گفت : به خدا سوگند ذليل و بى كس و كار تويى كه حتى قومت هم دل خـوشـى از تـو نـدارنـد، و محمد هم از ناحيه خداى رحمان عزيز است ، و هم همه مسلمانان دوسـتش دارند، به خدا بعد از اين سخنان كه از تو شنيدم تودوست نخواهم داشت . عبداللّه گفت : ساكت شو كودكى كه از همه كودكان بازيگوش تر بودى .
زيـد بـن ارقـم بـعد از خاتمه جنگ نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) رفت ، و جـريـان را بـراى آن جـنـاب نـقـل كـرد. رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) در حـال كـوچ كـردن بود، شخصى را فرستاد تا عبداللّه را حاضر كرد، فرمود: اى عبدالله ايـن خـبـرهـا چـيـسـت كـه از نـاحـيـه تـو بـه من مى رسد؟ گفت به خدايى كه كتاب بر تو نـازل كـرده هـيـچ يك از اين حرفها را من نزده ام ، و زيد به شما دروغ گفته . حاضرين از انـصـار عـرضـه داشـتـند: يا رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) او ريش سفيد ما و بـزرگ مـا اسـت ، شما سخنان يك جوان از جوانان انصار را درباره او نپذير، ممكن است اين جوان اشتباه ملتفت شده باشد، و سخنان عبداللّه را نفهميده باشد.
رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) عبداللّه را معذور داشت ، و زيد از هر طرف از ناحيه انصار مورد ملامت قرار گرفت .
رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) قبل از ظهر مختصرى قيلوله و استراحت كرد و سـپـس دسـتـور حـركـت داد. اسـيد بن حضير به خدمتش آمد، و آن جناب را به نبوت تحيت داد، (يـعـنـى گـفـت السـلام عـليـك يـا نـبـى اللّه )، سـپـس گـفـت : يـا رسـول اللّه ! شـمـا در سـاعـتـى حـركـت كـردى كه هيچ وقت در آن ساعت حركت نمى كردى ؟ فرمود: مگر نشنيدى رفيقتان چه گفته ؟
او پـنـداشـتـه اگـر بـه مـديـنـه بـرگـردد عـزيـزتـر ذليـل تـر را بـيـرون خـواهـد كـرد. اسـيـد عـرضـه داشـت : يـا رسـول اللّه تـو اگـر بـخواهى او را بيرون خواهى كرد، براى اينكه او به خدا سوگند ذليـل اسـت و تـو عـزيـزى . آنـگـاه اضـافـه كـرد: يـا رسـول اللّه ! بـا او مـدارا كـن ، چـون بـه خـدا سـوگـنـد خـدا تـو را وقـتـى گسيل داشت كه قوم و قبيله اين مرد داشتند مقدمات پادشاهى او را فراهم مى كردند، تا تاج سلطنت بر سرش ‍ بگذارند، و او امروز ملك و سلطنت خود را در دست تو مى بيند.
پـسـر عـبداللّه بن ابى - كه او نيز نامش عبداللّه بود - از ماجراى پدرش با خبر شد، نـزد رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) آمـد، و عـرضـه داشـت : يـا رسـول اللّه ! شـنـيـده ام مـى خـواهـى پـدرم را بـه قتل برسانى ، اگر چنين تصميمى دارى دستور بده من سر او را برايت بياورم ، چون به خـدا سـوگـنـد خـزرج اطـلاع دارد كـه مـن تا چه اندازه نسبت به پدرم احسان مى كنم ، و در خـزرج هيچ كس به قدر من احترام پدر را رعايت نمى كند، و من ترس اين را دارم كه غير مرا مـاءمـور ايـن كـار بـكنى ، و بعد از كشته شدن پدرم ، نفسم كينه توزى كند، و اجازه ندهد قـاتـل پـدرم رازنـده ببينم كه در بين مردم رفت و آمد كند، و در آخر وادارم كند او را كه يك مـرد مـسـلمـان بـا ايـمـان اسـت بـه انـتـقـام پـدرم كـه مـردى كـافر است بكشم ، و در نتيجه اهـل دوزخ شـوم . حـضـرت فرمود: نه ، برو و همچنان با پدرت مدارا كن ، و مادام كه با ما است با او نيكو معامله نما.
مـى گويند: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) در آن روز تا غروب و شب را هم تا صـبـح لشـكـر را بـه پـيـش راند، تا آفتاب طلوع كرد و حتى تا گرماى آفتاب استراحت نـداد، آنـگـاه مـردم را پـيـاده كـرد، و مردم آن قدر خسته بودند كه روى خاك افتادند، و به خـواب رفـتـنـد، و آن جـنـاب ايـن كـار را نـكـرد مـگـر بـراى ايـنـكـه مـردم مجال گفتگو درباره عبداللّه بن ابى را نداشته باشند.
آنـگـاه مـردم را حركت داد تا به چاهى در حجاز رسيد، چاهى كه كمى بالاتر از بقيع قرار داشت ، و نامش (بقعاء) بود. در آنجا بادى سخت وزيد، و مردم بسيار ناراحت و حتى دچار وحشت شدند، و ناقه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) در آن شب گم شد. حضرت فرمود: منافقى عظيم امروز در مدينه مرد، بعضى از حضار پرسيدند: منافق عظيم چه كسى بوده ؟ فرمود: رفاعه . مردى از منافقين گفت : چگونه دعوى مى كند كه من علم غيب دارم ، آن وقت نمى داند شترش كجا است ؟ آن كسى كه به وحى برايش خبر مى آورد چرا به او نمى گـويـد شـتـر كجا است ؟ در همان موقع جبرئيل نزد آن جناب آمد، و گفتار آن منافق را و نيز مـحـل شتر را به وى اطلاع داد. رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) هر دو خبر را به اصـحـابـش اطـلاع داد، و فـرمود: من ادعا نمى كنم كه علم به غيب دارم ، من غيب نمى دانم ، و ليكن خداى تعالى به من خبر داد كه آن منافق چه گفت ،
و شترم كجا است . شتر من در دره است . اصحاب رفتند و شتر را در همانجا كه فرموده بود يافته با خود آوردند، و آن منافق هم ايمان آورد.
و هـمـين كه لشگر به مدينه برگشت ديدند رفاعه بن زيد در تابوت است ، و او فردى از قبيله بنى قينقاع ، و از بزرگان يهود بود كه در همان روز مرده بود.
زيد بن ارقم مى گويد: بعد از آنكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) به مدينه رسيد من از شدت اندوه و شرم خانه نشين شدم ، تا آنكه سوره منافقون در تصديق زيد، و تـكـذيب عبداللّه بن ابى نازل شد. آنگاه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) گوش زيـد را گـرفـته او را از خانه اش بيرون آورد، و فرمود: اى پسر! زبانت راست گفت ، و گـوشـت درسـت شـنـيـده بـود، و دلت درسـت فـهميده بود، و خداى تعالى در تصديق آنچه گفتى قرآنى نازل كرد.
عـبـد اللّه بـن ابـى در آن مـوقـع در نـزديـكـى هـاى مـديـنـه بـود، و هـنـوز داخـل مـدينه نشده بود، همين كه خواست وارد شود، پسرش عبداللّه بن عبداللّه بن ابى سر راه پدر آمد، و شتر خود را در وسط جاده خوابانيد، و از ورود پدرش جلوگيرى كرد، و به پـدر گـفـت : واى بـر تـو ايـن چـه كـارى بـود كـه كردى ؟ و به پدر خود گفت : به خدا سـوگـنـد جز با اذن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) نمى توانى و نمى گذارم داخـل مـديـنـه شـوى ، تـا بـفـهـمـى عـزيـزتـر كـيـسـت ، و ذليـل تـر چـه كـسـى اسـت . عـبـداللّه شـكـايـت خـود از پـسـرش را بـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) پـيـام داد. رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) شـخصى را فرستاد تا به پسر او بگويد مـزاحـم پـدرش نـشـود. پـسـر گـف ت : حـالا كـه دسـتـور رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) رسيده كارى به كارت ندارم . عبداللّه بن ابى داخل مدينه شد، و چند روزى بيش نگذشت كه بيمار شد و مرد.
وقـتـى سـوره مـنافقون نازل شد، و دروغ عبداللّه برملا گشت ، مردم به اطلاعش رساندند كـه چـنـد آيـه شـديـد اللحـن دربـاره ات نـازل شـده ، مـقـتـضـى اسـت نـزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) روى تا آن جناب برايت استغفار كند، عبداللّه در پـاسـخ سـرى تـكـان داد، و گـفـت : بـه من گفتيد به او ايمان آورم ، آوردم . تكليف كرديد زكات مالم را بده مدادم ، ديگر چيزى نمانده كه بگوييد برايش سجده هم بكنم . و در همين سـر تـكـان دادنـش ايـن آيـه نـازل شـد كـه : (و اذا قيل تعالوا يستغفر لكم رسول اللّه لووا روسهم ... لا يعلمون ).
مـؤ لف : جزئيات داستان كه در اين حديث آمده از چند روايت مختلف گرفته شده كه از زيد بن ارقم و ابن عباس و عكرمه ،
و مـحـمـد بـن سـيـريـن ، و ابـن اسـحـاق ، و ديـگـران نقل شده ، و مضمون آنها در يكديگر داخل شده است .
روايتى در ذيل آيه (اذا جاءك المنافقون ) و ماجراى عبدالله بن ابى منافق
و در تـفسير قمى در ذيل آيه (اذا جاءك المنافقون ...)، آمده كه اين آيات در جنگ مريسيع كـه جـنـگ بـا بـنـى المـصـطـلق بـود، و در سـال پـنـجـم هـجـرت اتـفـاق افـتـاد نـازل شـده . رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) خودش در اين جنگ شركت كرد و در مراجعت كنار چاهى كم آب فرود آمد.
انـس بـن سيار، همپيمان انصار و جهجاه بن سعيد غفارى اجير عمر بن خطاب در كنار چاه به هـم برخوردند، و هر دو دلو در چاه انداخته تا آب بكشند، دلوها در چاه به هم پيچيد. سيار گـفـت : دلو مـن ، جـهـجـاه هـم گـفـت دلو مـن . و هـمين باعث درگيرى بين آن دو شد، جهجاه به صورت سيار سيلى زد، و خون از روى او جارى شد. سيار قبيله خزرج را و جهجاه قريش را بـه كمك طلبيد، هر دو گروه سلاح برگرفتند، و چيزى نمانده بود كه فتنه اى به پا شود.
عـبد اللّه بن ابى سر و صدا را شنيد، پرسيد: چه خبر شده ؟ جريان را برايش گفتند، و او سـخـت در خـشـم شـد، و گـفـت : مـن از اول نـمـى خـواسـتـم ايـن مـسير را بروم ، و من امروز خوارترين مردم عرب هستم ، و من هيچ پيش بينى نمى كردم كه زنده بمانم و چنين سخنانى بشنوم ، و نتوانم كارى بكنم ، و وضع را به دلخواه خود تغيير دهم .
آنـگـاه روكـرد بـه اطـرافـيـان خـود و گـفـت : كـارى اسـت كـه شـمـا كـرديـد، ايـنـهـا را در منازل خود جاى داديد، و مال خود را با آنان تقسيم نموديد، و با جان خود جانشان را از خطر حـفـظ كـرديـد، و گـردنـهاى خود را آماده شمشير ساخته ، زنان خود را بيوه و فرزندان را يـتـيـم كـرديـد (ايـنـهـم مـزدى اسـت كـه دريـافـت مـى داريـد)، آن هم از مردمى كه اگر شما بـيـرونـشـان كـرده بـوديـد وبـال گـردن مردمى ديگر مى شدند. آنگاه گفت : (اگر به مـديـنـه بـرگـرديـم ، آن كـس كـه عـزيـزتـر اسـت ذليل تر را بيرون خواهد كرد).
يـكـى از حـضار در آن مجلس زيد بن ارقم بود كه تازه داشت به حد بلوغ مى رسيد، و آن روز رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) در هنگام گرماى ظهر در سايه درختى با جـمـعـى از اصـحـاب مهاجر و انصارش نشسته بود، زيد از راه رسيد، و سخنان عبداللّه بن ابـى را بـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسلم ) گزارش داد. حضرت فرمود: اى پسر! شايد اشتباه شنيده باشى . عرضه داشت : به خدا سوگند اشتباه نكرده ام . فرمود: شـايـد از او خشمگين باشى . عرضه داشت : به خدا قسم هيچ دشمنى با او ندارم . فرمود: ممكن است خواسته سربسرت بگذارد؟ عرضه داشت : نه به خدا سوگند.
رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) به غلامش شقران فرمود: مركب را زين ، و آماده حركت كن ، و فورا سوار شد. مردم به يكديگر خبر دادند ولى كسى باور نمى كرد كه در آن گـرمـاى ظهر حركت كرده باشد، ولى بالاخره سوار شدند، و سعد بن عباده خود را به آن جـنـاب رسـانـيـده ، عـرضـه داشـت : السـلام عـليـك يـا رسول اللّه و رحمه اللّه و بركاته . حضرت فرمود: و عليك السلام . عرضه داشت : شما هـيـچ وقـت در گـرمـاى ظـهر حركت نمى كرديد. فرمود: مگر سخنان رفيقتان را نشنيده اى ؟ پـرسـيـد: كدام رفيق يا رسول اللّه ؟ ما به غير تو رفيقى نداريم ؟ فرمود: عبداللّه بن ابـى ، او پـيـش بـيـنـى كـرده كـه اگـر بـه مـديـنـه بـرگـردد آن كـس كه عزيزتر است ذليـل تـر را از شـهـر بـيـرون كـنـد. سـعـد عـرضـه داشـت : يـا رسـول اللّه (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) تـو و اصـحـابـت عزيزتر و او و اصحابش ذليل ترند.
رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) آن روز را تا به آخر به حركت ادامه داد، و با احدى سخن نگفت ، قبيله خزرج نزد عبداللّه بن ابى آمدند، و او را ملامت كردند. عبداللّه قسم خورد كه من هيچ يك از حرفها را نزده ام . گفتند: اگر چنين حرفى نزده اى برخيز تا نزد رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) شويم تا از آن جناب عذرخواهى كنى ، عبداللّه سر و كله را تكان داد كه نه .
شـب شد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) آن شب را هم تا به صبح حركت كرد، و اجـازه اسـتـراحـت نـداد، مـگـر بـه مـقـدار نـمـاز صـبـح . فـرداى آن روز رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) پياده شد، اصحاب هم پياده شدند، در حالى كه آن قـدر خـسـتـه بـودنـد كـه خـاك زمـيـن بـرايشان بهترين رختخواب شد، (و همه به خواب رفتند). عبداللّه بن ابى نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) آمد، و سوگند ياد كـرد كه من حرفها را نزده ام ، و به وحدانيت خدا و رسالت آن حضرت شهادت داد، و گفت : زيـد بـن ارقـم بـه مـن دروغ بـسـتـه . رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) عذرش را پـذيـرفـت ، آن وقـت قـبيله خزرج نزد زيد بن ارقم رفته شماتتش كردند كه تو چرا به بزرگ قبيله ما تهمت زدى .
هـنـگـامـى كـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) از آن مـنـزل حـركـت كـرد زيـد بـا آن جـنـاب بود، و مى گفت : بار الها! تو مى دانى كه من دروغ نـگـفـته ام ، و به عبداللّه بن ابى تهمت نزده ام . چيزى از راه را نرفته بودند كه حالت وحى و برحاء به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم )
دست داد و آنقدر سنگين شد كه نزديك بود شترش زانو بزند و بخوابد، و خود او عرق از پيشانى مباركش مى چكيد، و ب عد از آن كه به حالت عادى برگشت ، گوش زيد بن ارقم را گرفته ، او را از روى بار و بنه اش (و يا از روى شتر) بلند كرد و فرمود: اى پسر سـخـنـت راسـت و دلت فـراگـيـر اسـت ، و خـداى تـعـالى قـرآنـى دربـاره ات نازل كرده .
و چـون بـه مـنـزل رسـيـدنـد و پـياده شدند، سوره منافقين را تا جمله (و لكن المنافقين لا يعلمون ) بر آنان خواند، و خداى تعالى عبداللّه بن ابى را رسوا ساخت .
رواياتى ديگر در ذيل آيات مربوط به منافقين
و نـيـز در تـفـسـيـر قـمـى در روايـت ابـى الجارود از امام باقر (عليه السلام ) آمده كه در تـفـسـيـر جـمـله (كـانـهـم خـشـب مـسـنـده ) فـرمـود: يـعـنـى نـه مـى شـنـونـد و نـه تعقل مى كنند، (يحسبون كل صيحه عليهم )، يعنى هر صدائى را دشمن خود مى پندارند، هم (العدو فاحذرهم قاتلهم اللّه انى يوفكون ).
و پس از آنكه خداى تعالى رسول گرامى خود را از ماجرا خبر داد، قوم و قبيله منافقين نزد ايـشـان شـدنـد، و گـفـتـنـد واى بـر شـمـا، رسـوا شـديـد، بـيـايـيـد نـزد رسـول خـدا تـا برايتان طلب آمرزش كند. منافقين سرى تكان دادند كه نه ، نمى آييم ، و رغـبـتـى بـه اسـتـغـفـار آن جـنـاب نـشـان نـدادنـد، لذا خـداى تـعـالى فـرمـود: (و اذا قيل لهم تعالوا يستغفر لكم رسول اللّه لووا روسهم و رايتهم يصدون و هم مستكبرون ).
و در كـافـى بـه سند خود از سماعه از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: خداى تبارك و تعالى همه امور خود را به مؤ من واگذار كرده ، ولى اين كه او خود را خوار كـنـد به او واگذار ننموده ، مگر نديدى كه خداى تعالى در قرآن كريم درباره فرموده : (و لله العـزة و لرسوله و للمؤ منين ) كه به حكم اين آيه مؤ من بايد عزيز باشد، و ذليل نباشد.
مـؤ لف : كـافـى ، ايـن مـعنا را از داوود رقى ، و حسن احمسى و به طريقى ديگر از سماعه روايت كرده .
و نـيـز به سند خود از مفضل بن عمر روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) فر مـود: سـزاوار نـيـسـت كـه مـؤ مـن خـود را ذليـل كـنـد. عـرضـه داشـتـم : بـه چـه چـيز خود را ذليل كند؟ فرمود: به اينكه كارى را انجام دهد كه در آخر مجبور به عذرخواهى شود.
گقتارى پيرامون مساءله نفاق در صدر اسلام
قـرآن كـريم درباره منافقين اهتمام شديدى ورزيده ، و مكرر آنان را مورد حمله قرار داده ، و زشـتـى هـاى اخـلاقـى ، دروغها، خدعه ها، دسيسه ها، و فتنه هايشان را به رخشان مى كشد. فتنه هايى كه عليه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و مسلمانان بپا كردند، و در سـوره هـاى قـرآن كـريـم از قـبـيـل سـوره بـقـره ، آل عـمـران ، نـسـاء، مـائده ، انـفـال ، تـوبـه ، عـنـكـبـوت ، احزاب ، فتح ، حديد، حشر، منافقين و تحريم سخن از آن را تكرار نموده .
و نـيـز در مواردى از كلام مجيدش ايشان را به شديدترين وجه تهديد نموده به اينكه در دنيا مهر بر دلهايشان زده ، و بر گوش و چشمشان پرده مى افكند، و نورشان را از ايشان مى گيرد، و در ظلمتها رهايشان مى كند، به طورى كه ديگر راه سعادت خود را نبينند، و در آخرت در درك اسفل و آخرين طبقات آتش جايشان مى دهد.
و ايـن نيست مگر به خاطر مصائبى كه اين منافقين بر سر اسلام و مسلمين آوردند. چه كيدها و مـكـرهـا كـه نـكـردنـد؟ و چـه تـوطـئه ها و دسيسه ها كه عليه اسلام طرح ننمودند، و چه ضـربـه هـايـى كـه حتى مشركين و يهود و نصارى به اسلام وارد نياوردند. و براى پى بـردن بـه خـطـرى كـه مـنافقين براى اسلام داشتند، همين كافى است كه خداى تعالى به پـيـامـبـرش خطاب مى كند كه از اين منافقين برحذر باش ، و مراقب باش تا بفهمى از چه راههاى پنهانى ضربات خود را بر اسلام وارد مى سازند: (هم العدو فاحذرهم ).
اشاره به خطر مناقين و فتنه انگيزى ها و توطئه هايشان در صدر اسلام
از هـمان اوائل هجرت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) به مدينه ، آثار دسيسه ها و تـوطـئه هـاى مـنـافقين ظاهر شد، و بدين جهت مى بينيم كه سوره بقره - به طورى كه گفته اند - شش ماه بعد از هجرت نازل شده و در آن به شرح اوصاف آنان پرداخته ، و بـعـد از آن در سـوره هـاى ديگر به دسيسه ها و انواع كيدهايشان اشاره شده ، نظير كناره گـيريشان از لشكر اسلام در جنگ احد، كه عده آنان تقريبا ثلث لشكريان بود، و پيمان بـسـتـن بـا يهود، و تشويق آنان به لشكركشى عليه مسلمين و ساختن مسجد ضرار و منتشر كردن داستان افك (تهمت به عايشه )،
و فـتـنـه بـه پـا كـردنـشـان در داسـتـان سـقـايـت و داسـتـان عـقـبـه و امـثـال آن تـا آنـكـه كـارشـان در افـسـاد و وارونـه كـردن امـور بـر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم )
بـه جـايـى رسـيـد كـه خداى تعالى به مثل آيه زير تهديدشان نموده فرمود: (لئن لم يـنـته المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض و المرجفون فى المدينه لنغرينك بهم ثم لا يجاورونك فيها الا قلى لا ملعونين اين ما ثقفوا اخذوا و قتلوا تقتيلا).
روايـات هـم از بـسـيـارى بـه حـد اسـتـفـاضـه رسـيـده كـه عـبـداللّه بـن ابـى سـلول و هـمـفـكـران مـنـافـقـش ، هـمـانـهـايـى بـودنـد كـه امـور را عـليـه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) واژگونه مى كردند، و همواره در انتظار بلايى براى مسلمانان بودند، و مؤ منين همه آنها را مى شناختند، و عده شان يك سوم مسلمانان بود، و هـمانهايى بودند كه در جنگ احد از يارى مسلمانان مضايقه كردند، و خود را كنار كشيده ، در آخـر بـه مدينه برگشتند، در حالى كه مى گفتند: (لو نعلم قتالا لا تبعناكم - اگر مى دانستيم قتالى واقع مى شود با شما مى آمديم ).
رد ايـــن ســـخـــن كـــه نـــفـــاق بـــعـــد از هـــجـــرت پـــديـــد آمـــد وقبل از رحلت پيامبر(ص ) برچيده شد
و از هـمـيـن جـا اسـت كـه بـعـضى نوشته اند حركت نفاق از بدو وارد شدن اسلام به مدينه شـروع و تـا نـزديـكـى وفـات رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) ادامه داشت . اين سـخنى است كه جمعى از مفسرين گفته اند، و ليكن با تدبر و موشكافى حوادثى كه در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) رخ داد و فتنه هاى بعد از رحلت آن جناب ، و در نظر گرفتن طبيعت اجتماع فعال آن روز، عليه اين نظريه حكم مى كند.
بـراى ايـنـكـه اولا: هـيـچ دليـل قـانـع كننده اى در دست نيست كه دلالت كند بر اينكه نفاق مـنـافـقـيـن در مـيـان پـيـروان رسـول خـدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) و حتى آنهايى كه قـبـل از هـجـرت ايـمان آورده بودند رخنه نكرده باششد، و دليلى كه ممكن است در اين باره اقامه شود،
هـيـچ دلالتـى نـدارد. و آن دليل اين است كه منشاء نفاق ترس از اظهار باطن و يا طمع خير اسـت ، و پـيـامـبر و مسلمانان آن روز كه در مكّه بودند، و هنوز هجرت نكرده بودند، قوت و نـفـوذ كلمه و دخل و تصرف آن چنانى نداشتند كه كسى از آنان بترسد و يا طمع خيرى از آنـان داشـتـه بـاشـد، و بـه ايـن مـنـظـور در ظـاهـر مـطـابـق مـيـل آنـان اظـهـار ايـمان كنند و كفر خود را پنهان بدارند، چون خود مسلمانان در آن روز تو سـرى خـور و زيـر دسـت صـناديد قريش بودند. مشركين مكّه يعنى دشمنان سرسخت آنان و مـعـانـدين حق هر روز يك فتنه و عذابى درست مى كردند، در چنين جوى هيچ انگيزه اى براى نفاق تصور نمى شود.
به خلاف بعد از هجرت كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و مسلمانان ياورانى از اوس و خـزرج پـيـدا كردند، و بزرگان و نيرومندان اين دو قبيله پشتيبان آنان شده و از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) دفـاع مـى نـمـودنـد، هـمـان طور كه از جان و مـال و خـانـواده خـود دفـاع مـى كـردنـد، و اسـلام بـه داخل تمامى خانه هايشان نفوذ كرده بود، و به وجود همين دو قبيله عليه عده قليلى كه هنوز بـه شـرك خـود باقى بودند قدرت نمايى مى كرد، و مشركين جرات علنى كردن مخالفت خـود را نـداشـتـنـد، بـه هـمين جهت براى اينكه از شر مسلمانان ايمن بمانند به دروغ اظهار اسـلام مـى كـردند، در حالى كه در باطن كافر بودند، و هر وقت فرصت مى يافتند عليه اسلام دسيسه و نيرنگ به كار مى بردند.
وجـه ايـنـكـه گـفـتيم : دليل درست نيست ، اين است كه علت و منشاء نفاق منحصر در ترس و طـمع نيست تا بگوييم هر جا مخالفين انسان نيرومند شدند، و يا زمام خيرات به دست آنان افتاد، از ترس نيروى آنان و به اميد خيرى كه از ايشان به انسان برسد نفاق مى ورزد، و اگـر گـروه مـخالف چنان قدرتى و چنين خيرى نداشت ، انگيزه اى براى نفاق پيدا نمى شـد، بـلكـه بـسـيـارى از مـنـافـقـيـن را مـى بـيـنـيـم كـه در مـجـتـمـعـات بـشـرى دنبال هر دعوتى مى روند، و دور هر ناحق و صدايى را مى گيرند، بدون اينكه از مخالف خـود هـر قـدر هـم نـيـرومـند باشد پروايى بكنند. و نيز اشخاصى را مى بينيم كه در مقام مـخـالفـت با مخالفين خود برمى آيند، و عمرى را با خطر مى گذرانند، و به اميد رسيدن به هدف بر مخالفت خود اصرار هم مى ورزند تا شايد هدف خود را كه رسيدن به حكومت اسـت بـه دسـت آورده ، نـظـام جـامـعـه را در دسـت بـگـيـرنـد، و مـسـتـقـل در اداره آن بـاشـنـد، و در زمـيـن غـلو كـنـنـد. و رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) هـم از هـمـان اوائل دعـوت فـرمـوده بـود كه اگر به خدا و دعوت اسلام ايمان بياوريد، ملوك و سلاطين زمين خواهيد شد.
بـا مـسـلم بـودن ايـن دو مـطـلب چـرا عـقـلا جـائز نـبـاشـد كـه احتمال دهيم : بعضى از مسلمانان قبل از هجرت به همين منظور مسلمان شده باشند؟
يـعـنـى بـه ظـاهـر اظـهـار اسـلام كـرده باشند تا روزى به آرزوى خود كه همان رياست و اسـتـعـلاء است برسند، و معلوم است كه اثر نفاق در همه جا واژگون كردن امور، و انتظار بلا براى مسلمانان و اسلام ، و افساد مجتمع دينى نيست ، اين آثار، آثار نفاقى است كه از ترس و طمع منشاء گرفته باشد، و اما نفاقى كه ما احتمالش را داديم اثرش اين است كه تـا بـتـوانـنـد اسـلام را تـقـويـت نموده ، به تنور داغى كه اسلام برايشان داغ كرده نان بـچـسـبـانـنـد، و بـه هـمـيـن مـنـظـور و بـراى داغ تـركـردن آن ، مـال و جـاه خـود را فـداى آن كـنـنـد تـا بـه وسيله امور نظم يافته و آسياى مسلمين به نفع شـخـصى آنان بچرخش در آيد. بله اين گونه منافقين وقتى دست به كارشكنى و نيرنگ و مخالفت مى زنند كه ببينند دين جلو رسيدن به آرزوها را كه همان پيشرفت و تسلط بيشتر بر مردم است مى گيرد كه در چنين موقعى دين خدا را به نفع اغراض فاسد خود تفسير مى كنند.
و نـيـز مـمكن است بعضى از آنها كه در آغاز بدون هدفى شيطانى مسلمان شده اند، در اثر پيشامدهايى درباره حقانيت دين به شك بيفتند، و در آخر از دين مرتد بشوند، و ارتداد خود را از ديـگـران پـنـهـان بـدارنـد، همچنان كه در ذيل جمله (ذلك بانهم امنوا ثم كفروا...) بدان اشاره نموديم ، و همچنان كه از لحن آياتى نظير آيه (يا ايها الذين امنوا من يرتد مـنـكـم عن دينه فسوف ياتى اللّه بقوم )، نيز امكان چنين ارتداد و چنين نفاقى استفاده مى شود.
و نيز آن افراد از مشركين مكّه كه در روز فتح ايمان آوردند، چگونه ممكن است اطمينانى به ايـمـان صـادق و خـالصـشان داشت ؟ با اينكه بديهى است همه كسانى كه حوادث سالهاى دعوت را مورد دقت قرار داده اند، مى دانند كه كفار مكّه و اطرافيان مكّه و مخصوصا صناديد قريش هرگز حاضر نبودند به پيامبر ايمان بياورند، و اگر آوردند به خاطر آن لشكر عـظـيـمـى بـود كه در اطراف مكّه اطراق كرده بود، و از ترس شمشيرهاى كشيده بر بالاى سـرشـان بود، و چگونه ممكن است بگوييم در چنين جوى نور ايمان در دلهايشان تابيده و نـفـوسـشـان داراى اخـلاص و يـقـيـن گـشـتـه ، و از صـمـيـم دل و با طوع و رغبت ايمان آوردند، و ذره اى نفاق در دلهايشان راه نيافت .
و ثـانـيـا ايـنـكـه : اسـتـمـرار نـفـاق تـنـهـا تـا نـزديـكـى رحـلت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) نبود، و چنان نبوده كه در نزديكيهاى رحلت نفاق مـنـافـقـيـن از دلهـايـشـان پـريـده بـاشـد، بـله تـنـهـا اثـرى كـه رحـلت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) در وضع منافقين داشت ،
ايـن بـود كـه ديـگـر وحـيـى نـبود تا از نفاق آنان پرده بردارد. علاوه بر اين ، با انعقاد خـلافت ديگر انگيزه اى براى اظهار نفاق باقى نماند، ديگر براى چه كسى مى خواستند دسيسه و توطئه كنند؟
آيـا ايـن مـتـوقـف شـدن آثـار نـفـاق بـراى ايـن بـوده كـه بـعـد از رحـلت رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) تمامى منافقين موفق به اسلام واقعى و خلوص ايـمـان شـدنـد، واز مـرگ آن جـنـاب تاثيرى يافتند كه در زندگيشان آن چنان متاثر نشده بـودنـد، و يـا بـراى ايـن بـوده كـه بـعـد از رحـلت يـا قـبـل از آن با اولياى حكومت اسلامى زدوبندى سرى كردند. چيزى دادند و چيزى گرفتند، ايـن را دادنـد كـه ديـگـر آن دسـيسه ها كه قبل از رحلت داشتند نكنند، و اين را گرفتند كه حكومت آرزوهايشان را برآورد، و يا آنكه بعد از رحلت مصالحه اى تصادفى بين منافقين و مـسـلمـيـن واقـع شـد، و هـمـه آن دو دسته يك راه را برگزيدند، و در نتيجه ديگر تصادم و برخوردى پيش نيامد؟
شـايـد اگـر بـقـدر كـافـى پـيـرامـون حـوادث اواخـر عـمـر رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) دقت كنيم ، وفتنه هاى بعد از رحلت آن جناب را درسـت بـررسـى نـمـايـيـم ، بـه جـوانـب كـافـى ايـن چـنـد سـوال بـرسـيـم ، مـنـظـور از ايـراد ايـن سـوالهـا تـنـهـا ايـن بـود كـه بـه طـور اجمال راه بحث را نشان داده باشيم .